... هر چه داری بریز در چشمهایت، چرا که من انتهای جاده چشمهایت را می
بینم که کودکانت را چه زیبا سرشار از امید می پرورانی وپینه های
دستهایت را که زخم خورده از سنگلاخ زمانه اند مخفی می کنی تا بوی امید
ولبخند را در میان سیاه چادر هایت پراکنده سازی وتلاش می کنی تا تصویر
«بودن» را در آینه ی شکسته یک زندگی سخت تکثیر کنی . پر از تردید می
شوی وقتی نمی دانی با این همه مشقت وسختی در کدامین لحظه به خورشیدی می
رسی تا دستهای یخ زده ی خود را به نور آفتاب گرم کنی.
اما باز هم در کنار تنور داغ نانت، در میان دامهای انبوهت ودر یک
کلام سطر سطر اسطوره هایی که تاریخ از تو ساخته است آنچه می پرورانی
چیزی نیست جز بذر امید وبذر امید وبذر امید....
دستهایت تا همیشه روزگار پرتوان باد.
تهیه وتنظیم:صدیقه صانعی
10 اردیبهشت 92