|
به پسرم
دروغ نگویید ... |
|
به پسرم نگویید من به سفر رفته ام ...نگویید من از سفر باز
خواهم گشت ...نگویید زیباترین هدیه را به ارمغان خواهم آورد
... |
|
به پسرم واقعیت را بگویید ... بگویید به خاطر آزادی تو پریشان
شده است ... بگویید :
|
|
موشکهای دشمن انگشتان پدرت را در
سومار
، دستهای پدرت را
درمیمک
، پاهای پدرت را در
موسیان
، سینه پدرت را در
شلمچه
، چشمهای پدرت را در
هویزه
، حنجره پدرت را در
ارتفاعات الله اکبر]
دریده اند.[
وهزاران خمپاره دشمن سینه پدرت را نشانه رفته اند ، اما هنوز ایمان پدرت در تمامی جبهه ها می
جنگد ... |
|
به پسرم واقعیت را بگویید ... بگذارید قلب کوچک پسرم ترک
بردارد و نفرت همیشه ای از استعمار در آن بجوشد .
|
|
بگذارید پسرم بداند که ،چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند ، چرا
مادر دیگر هرگز نخواهد خندید ،چرا گونه های مادر بزرگش همیشه
خیس است ، چرا پدر بزرگش همیشه عصا بدست گرفته ،چرا عموهایش
محبتی بیش از پیش به او دارند و چرا پدرش به خانه بر نمی گردد
؟ |
|
]
بگذارید بداند که ،
[خون
پدرش در بهمن شیر و قلب پدرش ، در خونین شهر پرپر گشته است. |
|
بگذارید
، پسرم بجای توپ بازی ، نارنجک
را بیاموزد ؛ به جای ترانه ،
فریاد را بیاموزد و به جای
جغرافیای جهان ، تاریخ
جهانخواران را بیاموزد ،هر
روز فانسقه پدرش را ببندد ،هر روز پوتین پدرش را امتحان کند
،هر روز اسلحه پدرش را ،روغن کاری کند هر روز با قمقمه پدرش آب
خورد ... |
|
به پسرم دروغ نگویید ، نمی خواهم آزادی پسرم قربانی نیرنگ
جهانخواران باشد ... |
|
به
پسرم واقعیت را بگویید... می خواهم پسرم دشمن را بشناسد،
امپریالیسم را بشناسد، استعمار رابشناسد ...
|
|
به پسرم بگویید من ( شهید ) شده ام ... |
|
بگذارید
پسرم تنها به دریای خون شهیدان
هویزه بیندیشد ... |